امروز :
Skip to main content

شهید دستغیب در کتاب داستان‌های شگفت می‌گوید یکی از علمای شیراز نماز جماعتی داشت، یک شب پیرمرد ناشناسی به مسجد آمد و در صف اول پشت امام جماعت ایستاد، برخی‌ها برایشان سخت می‌آمد که این فرد روستایی از کجا پیدایش شده که از راه رسیده و پشت امام جماعت ایستاده است، در اواسط نماز جماعت دیدند این فرد نمازش را فرادی کرد و نشست و شروع به خوردن نان و پنیری که همراهش بود، کرد. 

برخی‌ها که شاهد این صحنه بودند، بلافاصله پس از سلام نماز، شروع به دعوا کردن پیرمرد کردند و گفتند خجالت نمی‌کشی که از راه نرسیده پشت امام جماعت ایستادی و آخر هم نمازت را فرادی کردی و نان و پنیر می‌خوری. 

امام جماعت دید بعد از نماز سروصدا بلند شد، به طرف جمعیت برگشت و گفت چه خبر شده است؟ مردم ماجرا را تعریف کردند، امام جماعت گفت پدرجان چرا این کار را کردی؟ این پیرمرد گفت ماجرا را در گوش تو بگویم یا آشکارا بیان کنم؟ امام جماعت گفت بلند بگو، پیرمرد گفت من داشتم از کنار این مسجد رد می‌شدم، دیدم وقت نماز است، با خودم گفتم بیایم به این مسجد و نمازم را به جماعت بخوانم و بروم. 

می‌دانستم که مستحب است به امام نزدیک‌تر بایستی، بنابراین نزدیک به امام جماعت ایستادم، وسط نماز دیدم شما به فکر فرو رفته‌اید و به این فکر می‌کنید که دیگر پیر شده‌اید، فاصله خانه تا مسجد هم زیاد است، باید کم‌کم چهارپایی تهیه کنید، سپس فکرتان به بازار مالفروش‌ها رفت، در بازار خواستید مالی تهیه کنید، من دیگر حوصله‌ام نکشید و نمازم را فرادی کردم. 

وقتی پیرمرد این را گفت امام جماعت به فکر فرو رفت و با خودش گفت این کیست که فکر مرا خوانده که در نماز حواسم پرت شده و به خرید چهارپا فکر کرده‌ام، پیرمرد وقتی این‌ها را گفت وسایلش را جمع کرد و رفت، امام جماعت تا به خودش آمد دید پیرمرد رفته است، گفت بروید او را بیاورید ببینم چه کسی بود، اطرافیان رفتند بیرون و دیدند کسی نیست. 

بنابراین برخی اولیای الهی را وقتی از روی ظاهر ببینی، اصلا ممکن است آن‌ها را تحویل نگیری، لذا فرموده‌اند کسی را تحقیر نکنید، ممکن است او از اولیای الهی باشد، نگاهتان به ظاهر افراد نباشد و بر اساس ظاهر قضاوت نکنید، ان‌شاءالله خدای متعال توفیق آشنایی بیشتر با معارف دین و عمل به این معارف را به ما عنایت بفرماید.